محل تبلیغات شما



چه نفس گیر است روشنایی چه آرام می خلد نگاه هایش در جانم چه ساده می تواند اسیرم کند این مرد به سویم خم می شود هنوز کلامی نگفته خون چهره ام را ترک می کند. آیا عشق سنگ گوری خواهد بود بر زندگی ام؟ نگاه نمی کنی به من ، دوستم نداری ، لعنت بر تو ، چه زیباست چهره ی تو! بال های کودکی را دیگر با خود ندارم ، تا پَر کشم و اوج گیرم. غباری بر چشمانم پرده می کشد تا همه چیز را و همه ی چهره ها را تیره ببینم ، مگر لاله ی سرخ را در سوراخ دکمه ی کت تو.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها